۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه
خیلیاا
مادری ..دهِ شب به بعد...مادر به اصطلاح...توی یکی از همین خیابونا شاید..
خانواده ای ..دوازده متر زمین خداا و چار تا تیغه دورش و یه موکتم کفش...بهشت زهرا به اونور
دختری با لباس عروس..از هپاتیت و ایدز اونطرف تر..سقوط آزاد از یک برج.......
یه دختری هست،هجده ساله..آقای جهاندار میارتش توی شرکت برای تجربه ی انبوهی از لجن و نفرت در یک ساعت...فرداش دختر استخدام شده..منشیِ آقای رئیس
چند نفر مشتاق و هیجان زده..برای اولین بار...شیشه و حشیش...همین پارکِ این بغل...دبیرستان میز بغلم میشستن
حدو نه نفر در آستانه ی چیزی به نام اعدام..
خیلیــــا بند دویست و نه...در انتظار دادگاه و یه حکم نجومی...
خیلیـــــا
خبرای خوب این چند روزه زیاد میرسه...
قاصدک...قاصدک..هان؟
چه خبر؟..
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر