پیرامونِ ما

عکس من
و اما هرگز نفهمیدم حقیقت به سادگی بازی های کودکانه ام بود...آمدم...آنقدر نفهمیدم تا تمام شدم

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

مهسا حکمت،لبخند،ته خط...


از صبح که تخت از خوابِ بيش از حد گنديده بود نوعي از فرشتگانِ خيالي رنگ کردن ديوارها را آغاز کردند
تقريبا سفيد.گرچه سفيد بود اما اين يکي بي رنگ تر بود
با دماي پايينِ بدن دست و پنجه نرم ميکردم.يخِ يخ.همين طور به فرشته هايي که به رنگرزي مشغول بودند را نگاه ميکردم و تنهاا....
خانه در تسخير من بود
تا اينکه نفهميدم از کجا شروع شد خوابي که انتظارش نبود..بخواااب..بخوااب ...باز هم تخيل زيرِ پتو
نقاشان مشغول کار..تقريبا تمام خانه رنگ گرفت.
چشم که باز کردم خانه اي بود سفيد تر از هميشه وفرشتگاني که مشغول رفتن بودند
.و همچنان بدني يخ.دلم يک ذره هم که شده لبخند ميخواست..اما نبود.
از زل زدن لذت ميبردم بي خبر از اينکه اگرهمين ديوار ها رنگ نشده بودند......الان شايد لبخندي بود
وقتي هيچ چيز قدرت انعکاس سرمايت را ندارد..نه زباني آنقدر سرد که بگويد نه سازي اينقدر سرد تا کنون مضراب خورده بود
هيچ چيز از ديوار سرد تر نيست
پس زل بزن لبخند هم نزن

فرشته ها مي رفتند..گفتم:چرا رنگ کرديد ديوارها را؟؟گفت تا لبخند نزني.گفتم مگر......گفت:لبخند جرم است
اگر فرشته باز هم آمدند ميپرسم اگر همه لبخند بزنند باز هم جرم است؟

لبخند...تهِ خط
مهسا حکمت
سن 21
جرم:لبخند



۱ نظر: